شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست
شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

خلاصم کن

 

 

 

 

غروبم مرگ رو دوشم طلوعم کن تو میتونی
تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی

شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا
منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا

دلم با هرتپش با هر شکستن داره میفهمه
که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه

چه راههایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست
خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست

تو خوب سوختن رو میشناسی سکوتو از اونم بهتر
من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر

میخوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم
دوباره تو حریر تو مثل چشمات ابریشم 

 

 

 

 

  

 

 

  

 

یاد تو...

آره باید تموم می شد، ولی دلتنگ دلتنگم  


دارم با خاطرات تو، با رویای تو می جنگم 


یه آن چشمام می بندم، تو دستای من دستات 


نمیدونی چقدر سخته فراموش کردن چشمات 


می ترسم طاقتم کم شه، نتونم سر کنم بی تو 


چقدر سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو 


بازم چشمام می بندم، صدای خنده های تو 


همه جا غرق آرامش، همه جا رد پای تو  


دارم وسوسه میشم باز، واسه دوباره دل بستن 


ولی نه آخر قصه است، نمونده راه برگشتن 


می ترسم طاقتم کم شه، نتونم سر کنم بی تو 


چقدر سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو 


بازم چشمام می بندم، صدای خنده های تو 


همه جا غرق آرامش، همه جا رد پای تو

تردید...

یه جوری عاشقت هستم که خوابم با تو بیداره 
 

می خوام تنها بشم اما خیال تو نمی ذاره   

یه جوری عاشقت هستم که تو شاید نمی دون 

ولی بازم یه احساسی به من می گه نمی مونی 

کدوم خوابه که دور از تو هنوز آرومه آرومه 

نمی دونم شبم تا کی از آغوش تو محرومه 

از این تنهایی می ترسم از این آینده ی مبهم 

از این که هردومون باشیم ولی دور از نگاه هم 

اتاقو ، سقف نزدیکو ، یه قاب عکسو ، بیداری 

ببین تو خلوتت آیا تو هم حال منو داری؟ 

چرا نشکسته می مونن همه بغض های ناخونده 

بگو تا مرز آغوشت چه قدر دلواپسی مونده  

روز بارانی

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و به شالاپ شلوپ‌های گل آلود عشق ورزیدیم. 

 

دومین روز بارانی چطور؟
پیش‌بینی‌اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی می‌کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود 

 

سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکند
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد 

 

و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین‌های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برویم 

 

فردا دیگر برای قدم زدن نمی‌آیم.
تنها برو!  

 

دکتر علی شزیعتی

 

داستان “ما و خدا” حتما بخوانید

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. 

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم. 

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان. 

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم. 

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان 

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است 

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان 

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟ 

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله 

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد! 

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله 

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم 

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم 

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد 

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده 

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده 

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید 

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست 

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود! 

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو 

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد 

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟ 

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد… 

مشکل توست...

موش داخل لانه اش چرت می زد، سر و صدایی ازاتاق صاحبخانه اش شنید . از لای درز دیوار سرک کشید، مرد مزرعه دار را دید، بستهای به زنش داد و زن نیز آن را باز کرد . موش کم مانده بود سکته کند! مرد مزرعهدار تله موشی خریده بود .موش بیچاره با ترس و لرز وارد حیاط شد و بهمرغماجرا را گفت : بیچاره شدم . تله موش! مرغ خندیدو گفت : این مشکل توست .خدارا شکر که یک تله مرغ نخریده .موش با افسردگی به سراغمیشرفت و موضوع را برای او هم گفت . میش شا نه ای بالا انداخت و گفت : داشتم را حتعلف می خوردما . حواسم را پرت کر دی . رفیق ، این مشکل توست! موش به سراغگاو مزر عهرفت . شاید توسط او راهنمایی شود . اما گاو نیز با قیافه ای حقبه جانب گفت : هر وقت دیدی گاوی را می توانند داخل تله بیندازند ، وقتمنو بگیر . این مشکل توست دوست من!

 

شب موش از فرط ناراحتی نخوابید و ازترس از جایش تکان نخورد .وسط شب صدای تله موش آ مد! مرد مزرعه دار بهخیا ل اینکه موش را گرفته ،  به کنار تله رفت اما غافل از اینکه دممار توی تله موش گیر کرده!مار بلافاصله و با عصبانیت پای مرد را نیش زد!  مردمزرعه دار از زهر مار تب کرد .زن برای اینکه حال شوهرش خوب شود فردامرغرا سر برید و برای شوهرش سوپ درست کرد .دو روز بعد مزرعه دار دچار تب و لرز شد زن فهمیدشوهرش ضعیف شده و در نتیجهمیشرا سر برید و برای مرد کباب درستکرد .مزرعه دار بالاخره از بستربیماری برخاست و زنش با خوشحالی به این مناسبت مهمانی بزرگی ترتیب داد و تمام مزرعه داراناطراف را دعوت نمود و برای اینکه همه سیر شوندگاو بزرگ مزرعهراکشت و کباب مفصلی برای مهمانان خود درست کرد! فردای آن روز مزرعه دار تله موش رادور انداخت موش داشت به حر ف رفقایش فکر می کرد "این مشکل توست"! او به این نتیجه رسید اگر کسی به مشکلات دوستانش توجهی نکند،‌ در حقیقت خود او بازنده خواهد بود!

 

مرد را به عقلش نه به ثروتش 

.  

 زن را به وفایش نه به جمالش 

 . 

 دوست را به محبتش نه به کلامش 

 . 

 عاشق را به صبرش نه به ادعایش 

 . 

 مال را به برکتش نه به مقدارش 

 . 

 خانه را به آرامشش نه به اندازه اش 

 اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش 

 .  

 غذا را به کیفیتش نه به کمیتش 

 . 

 درس را به استادش نه به سختیش 

 . 

 دانشمند را به علمش نه به مدرکش 

 . 

 مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش 

 . 

 نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش 

 . 

 شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش 

 . 

دل را به پاکیش نه به صاحبش 

 .

 جسم را به سلامتش نه به لاغریش 

 . 

 سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

وقتی تو نیستی ...

وقتی تو نیستی

 دلم میگیره  /  

دیگه برام این زندگی رنگی نداره /  

میخوام نمونم تو بیخیالی  

 آخه زمونه هی برام دوری میاره

 یاد نگاهت تو سینه ی من

 چه آرزوهایی رو یاد من میاره

 با رفتن تو چیزی نمونده

 جز این صدای خسته و این قلب پاره

 حالا دیگه تموم آرزوی من /  

تورو دوباره دیدنه /  

ای نازنینم

 بیا بیا که وقت پر کشیدنه

 کنار تو رسیدنه / بی تو می میرم  

هنوز باران می بارد

عزیز ثانیه های بارانی، تا کی...؟تو تا چه موقع می توانی به خود نه بگویی؟به من نه بگویی؟به هرچیزی که در دنیای ما قدعلم کرده است نه بگویی؟

هنوز دلم آشوب است...هنوز باران می بارد...لجبازتر از همیشه به شیشه می کوبد...هنوز همه چیز درست مثل آن روزِ من و تو کنار دلتنگی های همیشگی مان است.

گفته بودی هروقت باران آمد منتظرت باشم، گفته بودی حتما می آیی، درست وقتی که باران بیاید...

من دو روز تمام است که از اینجا جُم نخورده ام، از جلوی همان پنجره ای که باران به آن ضربه میزند و من با دلی آشوب، کنارش نشسته ام و چشمانم که رنگ سفید به خود گرفته است

  

 

 

میدانم عزیز من...میدانم تو هنوز لجبازی و نمی آیی و من هنوز لجبازم و منتظرت نمی مانم. من هنوز هم با صدای بلند برای وسایل اتاقم حرف میزنم و با آنها دعوا میکنم! مدتی است که پشت سر تو بدگویی میکنند، می گویند نمی آیی، من به آنها می گویم درست است که تو لجبازی، حتی لجبازتر از مورچه های اتاقم که هرچه به آنها می گویم دل خوشی از آنان ندارم باز هم مرا ترک نمی کنند،اما تو می آیی.چون بدقول نیستی، چون به من قول دادی که می آیی، درست وقتی که باران ببارد...

هنوز باران به شیشه می خورد، هنوز دل من آشوب است، هنوز وسایل اتاقم غر می زنند، هنوز مورچه ها خیلی سمج جلوی من رژه می روند، هنوز من نشسته ام،هنوز...

هنوز تو نمی آیی...

فرهنگ همدلی

در مهد کودکها و مدارس ایران 9تا صندلی میگذارن و برای 10تا بچه آهنگ میگذارن قرار میشه به هنگام  تمام شدن آهنگ هرکس نتونه روی صندلی بشینه بسوزه و در مرحله بعد هم یکی از صندلی ها کم میشه.




ولی!!!!




در مهد کودکهای ژاپن 9تا صندلی میگذارن و برای 10تا بچه آهنگ میگذارن و قرار میشه بعداز اتمام آهنگ همه روی صندلی ها بنشینن و اگر حتی یک نفر سرپا بمونه همه میسوزن ودر هر مرحله هم یکی از صندلی ها کم میشه.


به این ترتیب فرهنگ همدلی و به هم فکر کردن در بچه ها تقویت میشه


فقر همه جا سر می کشد... فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست... فقر، چیزی را «نداشتن» است، آن چیز پول نیست... طلا و غذا نیست...


فقر، همان گرد وخاکی است که بر کتابهای فروش نرفته یک کتابخونه می نشینند....


فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند...


فقر، کتیبه سه هزارساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند...


فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود...


فقر، همه جا سر میکشد...فقر، شب را «بی غذا» سرکردن نیست...


فقر، روز را «بی اندیشه» سرکردن است.




((دکتر علی شریعتی))




با سپاس از دوست عزیزم  که خیلی به من لطف دارن من این مطلب رو از وبلاگ ایشون گرفتم**

 

www.poormehr.blogsky.com

لطفا فقیر نباشید!!!

چندتا جمله کلیشه ای عمیق:


-فقر اینه که 2تا النگو توی دستت باشه و 2تا دندون خراب توی دهنت.


-فقر اینه که لوازم آرایشت زودت از نخ دندونت تموم بشه.


-فقر اینه که ماجرای عروس همسایه بغلی و زن صیغه ای همسایه روبرویی رو از حفظ باشی، اما درمورد مفاخر ایرانی چیزی ندونی.


-فقر اینه که از مولوی و خیام و فردوسی و رودکی به جز اسمشون چیزی ندونی، ولی ماجراهای آنجلیناجولی و برادپیت سیر تحولی شکیرا رو منظم پیگیری کنی.


-فقر اینه که وقتی کسی ازت می پرسه آخرین کتابی که خوندی چیه، زل بزنی تو چشماش و بعد از یه ساعت فکر کردن بگی یادم نیست.


-فقر اینه که سفرهای داخلیت محدود بشه به خونه فامیلات.


-فقر اینه که کلی پول بدی و عینک دیور تقلبی بخری، ولی برای فلان کتاب که برحسب اتفاق بهش علاقه داری پول ندی تا فایل پی دی اف اون مجانی گیرت بیاد.


-فقر اینه که از پنجره ماشینت آشغال بریزی تو خیابون و از تمیزی خیابون های اروپا حرف بزنی.


-فقر اینه که به شوهرت درهر شرایط وبه هر بهانه ای بگی مشکوکی.


-فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام غذا نخوری تا زخم معده بگیری.


-فقر اینه که تو اوقات فراغت به جای سوزاندن چربی، بنزین بسوزانی.


-فقر اینه که کتابخانه خونت کوچکتر از یخچال هات باشه.


-فقر اینه که دم دکه روزنامه فروشی بایستی و تمام تیترهارو بخونی، بعد یه نخ سیگار بخری و راهتو بگیری و بری.


-فقر اینه که خونه ی روبه آفتاب رو گرونتر بخری، بعد با هفت لایه پرده پنجره هاشو بپوشونی.

همین یه شب

شاید همین یه شب باشه
که روبروت نشستمُ
دستای مهربونتُ
گذاشتی توی دستمُ
بذار تموم لحظه هاش
برای من خاطره شه
بودن تو کنار من یه آسمون آرامشه

شاید همین یه شب باشه
که اینطوری کنارتم
مخفی نکن حستو از منی که بی قرارتم
دارم نگاهت می کنم
تورو که دنیای منی
تویی که عاشقی ولی
سکوتتُ نمی شکنی

شاید همین یه شب باشه
بشکن سکوت سنگی رو
با حرفات عاشقونه کن
شب به این قشنگی رو
زمان چه زود جلو میره
ساعت چه سرعتی داره
تو همچنان تو خودتی
دلت چه طاقتی داره
دلت چه طاقتی داره

شاید همین یه شب باشه
که اینطوری کنارتم
مخفی نکن حستو از منی که بی قرارتم
دارم نگاهت می کنم
تورو که دنیای منی
تویی که عاشقی ولی
سکوتتُ نمی شکنی

شاید همین یه شب باشه
که اینطوری کنارتم
مخفی نکن حستو از منی که بی قرارتم
دارم نگاهت می کنم
تورو که دنیای منی
تویی که عاشقی ولی
سکوتتُ نمی شکنی

پروانه و پیله

 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد

 

شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه رابرای بیرون امدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد.

 

ان گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظررسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد

 

ان شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد

پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بال ها یش چروکیده بودند

 

ان شخص به تماشای پروانه ادامه داد

او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند

 

                                 اما چنین نشد... 

در واقع پروانه ناچار شد  همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند

 

ان شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله وتقلا برای خارج شدن ازسوراخ ریز, ان را  خدا برای پروانه  قرار داده بود

تا به ان وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

 

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. 

اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم.به اندازه  کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.

 

من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد

تا قوی شوم  

من دانش خواستم و خداوند مسائل برای حل کردن به من داد

 

من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور داد تا کار کنم

 

من شهامت خواستم و خداوند موانعی سرراهم قرار داد تا انها را از میان بردارم

 

من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد  که نیازمند کمک بودند 

من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران  محبت کنم

 

من به انچه خواستم نرسیدم....

اما انچه نیاز داشتم به من داده شد .!

 

نترس با مشکلات مبارزه کن  وبدان که می توانی بر ان ها غلبه کنی.