شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست
شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

زندگی را نخواهیم فهمید اگر!!!!

زندگی را نخواهیم فهمید اگراز همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را
بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است. 

زندگی را نخواهیم فهمید اگردیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی
بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند. 


زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و
حرکت اشتباهی انجام داد. 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به
دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم. 

زندگی را نخواهیم فهمید اگردست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما
بی‌نتیجه ماند. 

زندگی را نخواهیم فهمید اگرهمه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل
که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد. 

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگرفقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از
دل‌ بستن بهراسیم. 

زندگی را نخواهیم فهمید اگرهمه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا
چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در  زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در
دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان
کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید
صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین
زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با
توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم. 

 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم 

 

داستان کوتاه ثروتمندتر از بیل گیتس

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
- چه کسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در  نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.
بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه  میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛
از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
- هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
- هرچی که بخواهی!
- واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو  بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست 

داستان کوتاه صلح واقعی

 

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.

هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقمند شد.

در نقاشی اول دریاچه ای آرام با کوههای صاف و بلند بود. بالای کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. 

در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.

وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ای ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.

همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی نیست معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این، معنی صلح واقعی است. 

آینده

 

با تو که حرف می زنم ، صدامو صاف می کنم 


دارم به زیبایی تو ، باز اعتراف می کنم 


با تو که حرف می زنم ، آینده ی من روشنه 


دنیام دستای توئه ، که توی دستای منه 


ثانیه ها کنار تو ، به مردن عادت می کنن 


حتی به راه رفتن ما ، همه حسادت می کنن 


وقتی بهم زل می زنی ، دیگه نفس نمی کشم 


اونقدر آرومم پیش تو ، می ترسم از آرامشم 


ثانیه ها کنار تو ، به مردن عادت می کنن 


حتی به راه رفتن ما ، همه حسادت می کنن 

نباشی کل این دنیا، واسم قد یه تابوتِ ...

 

 

 

 

 

تو نباشی



نه آسِمان به زمین می‌رسَد


و نه زمین از حَرکت می‌ایستَد


فقط ...


بر کتاب‌های ِنخوانده‌ی ِدانشگاهَم ،


شعرهای ِدفترم ،


افکار ِپریشانم ،


اشکهایِ چشمانَم ،


و زخمهای ِدلَم


اضافه می‌شود!

جملاتی پرمغز ولی ساده!!!!

  

 

 

آغاز هر سلام، پایان خداحافظی است. 

- زندگی خیلی کوتاه است، ولی آنقدر بلند هست که آن را تباه نکنیم.

- زندگی محبت است و محبت چیزی جز حقیقت نیست.

- اغلب از بی وقتی شکایت می کرد ولی مشکل اصلی او بی هدفی بود.

- دوست هرکس عقل اوست و دشمنش نادانی او.

- آدم خوش بین، شیطان را هم فرشته می بیند.

- وقتی خوابیدم، حقیقت را در خواب دیدم.

- انسان باید انتخاب کند نه اینکه سرنوشت خود را بپذیرد.

- دانش تنها سرمایه ای است که به تاراج نمی رود.

- گوش شنوا زیر بنای مهارت های ارتباطی است.

- دنیا برای آدم های غمگین به کوچکی یک قطره اشک است و برای آدم های شاد به بزرگی یک لبخند.

- کسانی که دیر قول می دهند، خوش قول ترین مردم دنیا هستند.

- آنچه امروز در دل دارم، ممکن است آرزوی فردایم باشد.

- شاید زیباترین منحنی جهان لبخند باشد.

- اگر برای خواسته هایت تلاش نکنی، مجبوری با داشته هایت بسازی.

- عشق یک خواب شیرین است و ازدواج ساعت شماطه دار.

- فریاد را همه می شنوند، هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است.

- پرنده بی بال با فکرش پرواز می کند.

- اعتبار همه چیز نه در ارزش آنها، که در معنای آن هاست.

- بعضی ها با اینکه خیاط نیستند، اما خوب وصله هایی به آدم می چسبانند !

- زندگی مثل یک تابلو نقاشی است، با این تفاوت که در آن از پاک کن خبری نیست.

- هر کس تاوان راهی را می دهد که خود برگزیده است.

- در جزیره رنگ ها هم، همه از دو رنگی متنفر بودند.

- کسی که در ساحل آرزوها گام بر می دارد، بالاخره در دریای رویا غرق می شود!

- چیزی به نام شکست وجود ندارد، آن چه بدست می آید، نتیجه است و بس.

- ثروتمند کسی نیست که بیشترین را دارد، کسی است که به کم ترین ها نیاز دارد.

- از زندگی آن چه لیاقتش را داریم به ما می رسد، نه آن چه آرزویش را داریم.

- وقتی آسمان دلم ابری می‌شود، باران اشک از دیدگانم فرو می‌ریزد.

- عشق‌های امروزی به ماهی کوچکی می‌ماند که باید مواظب بود از دست لیز نخورد.

- کار کردن خوب است اما زندگی کردن را نباید فراموش کرد.

- از گذشته بگذر و حال را بساز و به آینده امیدوار باش.

- توی بازار صداقت، گرانی بیداد می کند.

- ظاهرسازها با هر سازی می رقصند.

- به افکار بیدارم قرص خواب دادند.

- به جز سیاستمداران، بنی آدم اعضای یکدیگرند.

- همیشه درست می گویم، اما نمی دانم چرا حق با دیگران است.

- بدون عینک تمام سازها را تار می بینم.

- عجب زمانه ای شده ! گذشت هم درگذشت.

- ارزانترین و زیباترین لوازم زیبایی">آرایش صورت، تلخند است.

- بابا آب داد دیگر افسانه شده، قبر بابا را هم ایزوگام کردند.

- دنبال لولوی نامرد می گشت تا ممه ربوده شده اش را پیدا کند.

- همسر با گذشتی بود، از من هم گذشت.

- بگذارید حقتان را بخورند، مرگ حق است.

- خوش به حال فقیر، یک حرف بیشتر از غنی دارد.

- شاید تفاوت دید من و تو در نمره عینکمان باشد.

- در پایان محکمه، حکم قاضی به دار آویختن عدالت بود.

- از نظر عوام، آزادی یعنی آن طرف دیوار زندان.

- چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است.

- گشادی جیب بعضی ها، بزرگتر از سوراخ لایه اُزون است.

- نوک قلم پاچه خوار همیشه چرب است.

- بعضی ها حساب پس می دهند و بعضی ها حق حساب.

- نقاش فقیر، بر بومش خجالت می کشید.

- عدد یک را دست کم نگیرید، یک عمر، یک زندگی، یک انسان!

- بعضی ها رو دست ندارند و بعضی ها زیر دست.

- با اسلحه ای به شکار طبیعت رفتم.

- با یک ریال، دو ریال نمی توان سریال ساخت.

- در بازار سرمایه، کم ضرر کردن یعنی سود کردن.

تب که دارم از این هذیونا میگم

 

عجب معادله پیچیده ای:
سوسک از موش می ترسه

موش از گربه می ترسه

گربه از سگ می ترسه

سگ از مَرد می ترسه

مرد از زن می ترسه

زن از سوسک می ترسه


کار خدا رو می بینید
 


 

شادی را هدیه کن،حتی به کسانی که آنرا از تو گرفتند :)...
عشق بورز به آنها که دلت راشکستند ♥...
دعاکن برای آنان که نفرینت کردند / \...
وبا کسانی که باتو نامهربانی کردند، مهربان باش :*.....

و اینگونه حتما دهانت سرویس خواهد شد دیدم که میگمــــا =)))


 

خارجی ها قبل از امتحان:
موفق باشی رفیق :)
.
..
...
ایرانی ها قبل از امتحان:
برسونی ها =)))
 


 

یادته‌ مامان؟
اسم قاشقو گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛
تا یک لقمه بیشتر بخورم،یادته؟
شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران؛
می گفتی بخور تا بزرگ بشی...
آقا شیره بشی! خانوم طلا بشی!!
به سلامتیه مامانامون
باباهام که گل اند به سلامتی مادر پدر ها
 


 

یک قانون همواره ثابت تو خونه ما:
هر موقع یکی از ما میره حموم مامانم شروع به ظرف شستن میکنه 

 


 

اگه آدم به معجزه معتقد نبود روزی ده بار

نمیرفت سر یخچال تا چیزی که می خوادو پیدا کنه.


 

تو تاکسی نشستَم یه چَن دقیقه بعدِ اینکه راه اُفتاد حدوداَ داشتیم با 100تا میرفتیم،
یه دَفه فَهمیدم دَرو خوب نبستَم، دَرو بازکَردم بَستم،
راننده که یه پیرمردِ عینکیِ بود،
خیلی آروم سَرشو برگردوند عقبو نیگا کرد با یه لَحنِ خیلی باحالی گُفت:
"کَسی پیاده شُد؟؟" :D


 

یکی از دردناکترین لحظه های زندگی اینه که وقتی داری امتحان میدی
بغل دستی هات از ماشین حساب استفاده کنن
و تو ندونی واسه چی دارن از این ماشین حساب استفاده میکنن !