شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست
شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

هنوز باران می بارد

عزیز ثانیه های بارانی، تا کی...؟تو تا چه موقع می توانی به خود نه بگویی؟به من نه بگویی؟به هرچیزی که در دنیای ما قدعلم کرده است نه بگویی؟

هنوز دلم آشوب است...هنوز باران می بارد...لجبازتر از همیشه به شیشه می کوبد...هنوز همه چیز درست مثل آن روزِ من و تو کنار دلتنگی های همیشگی مان است.

گفته بودی هروقت باران آمد منتظرت باشم، گفته بودی حتما می آیی، درست وقتی که باران بیاید...

من دو روز تمام است که از اینجا جُم نخورده ام، از جلوی همان پنجره ای که باران به آن ضربه میزند و من با دلی آشوب، کنارش نشسته ام و چشمانم که رنگ سفید به خود گرفته است

  

 

 

میدانم عزیز من...میدانم تو هنوز لجبازی و نمی آیی و من هنوز لجبازم و منتظرت نمی مانم. من هنوز هم با صدای بلند برای وسایل اتاقم حرف میزنم و با آنها دعوا میکنم! مدتی است که پشت سر تو بدگویی میکنند، می گویند نمی آیی، من به آنها می گویم درست است که تو لجبازی، حتی لجبازتر از مورچه های اتاقم که هرچه به آنها می گویم دل خوشی از آنان ندارم باز هم مرا ترک نمی کنند،اما تو می آیی.چون بدقول نیستی، چون به من قول دادی که می آیی، درست وقتی که باران ببارد...

هنوز باران به شیشه می خورد، هنوز دل من آشوب است، هنوز وسایل اتاقم غر می زنند، هنوز مورچه ها خیلی سمج جلوی من رژه می روند، هنوز من نشسته ام،هنوز...

هنوز تو نمی آیی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد