شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

آواره

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ 

 
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟ 

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن 

‌ 
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ 

 

مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود 

 
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟ 

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! 

 
در
دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟ 

 

خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین 

 
شرح این زیبایی
از بیگانه می‌خواهی چه کار؟ 

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من  گریه کن 

‌ 
گریه کن پس شانه‌ی مردانه می‌خواهی چه کار؟
 

 

آواره

بی هیچ اسمی می‌شه عاشق شد

بی هیچ اسمی می‌شه عاشق شد .. بی هیچ ردّی از خدا رو خاک
من سال‌ها عاشق شدم بی او .. یک حسِ بی تفسیر وحشتناک


من عاشق رفتار های تو .. این ترس بی‌اندازه از دینم
تو عاشق چیزی که پنهونه .. من عاشق چیزی که می‌بینم


بی هیچ اسمی می شه عاشق شد .. جادوی این دلدادگی کم نیست
تا سیب‌های کال بی ‌تابند .. حوّای من! تقصیر آدم نیست


دور از تو افتادم ولی هر شب .. حس می‌کنم بسیار نزدیکی
خاموش شد فانوس من ای کاش .. عادت نمی‌کردم به تاریکی


بی هیچ اسمی می‌شه عاشق شد .. بی هیچ نامی از تو یا از من
بیدار کن این ترس پنهونُ .. این عادت هر روزه رو بشکن

وایسا دنیا

من دیگه خسته شدم بس که چشام بـارونیه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی‌ثمر برای هر زیاد و کم 

وقتی فایده‌ای نداره غصه خوردن واسه چی
واسه
عشق
ای تو‌خالی ساده مردن واسه چی
نمی‌خوام چوب حراجی رو به قلب
م بزنم
نمی‌خوام گناه بی‌عشقی بیفته گردنم
 

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم 

همه حرف خوب می‌زنن اما کی خوبه این وسط
بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط
قربونت برم خدا
چقدر غریبی رو زمین
آره دنیا ما نخواستیم دل‌و با خودت نبین 

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کی شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا
کجاست 

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم

 

 

 غم عشق رضا صادقی دنیا خسته

 

طرفدار

چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز می‌کنه؟ 


این فاصله داره منو بی تو مریض می‌کنه 

اینکه نگات نمی‌کنم یعنی گرفتار توام 


رفتن همه ولی نترس! من که طرفدار توام! 

هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت 
بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت 

منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتیم 
هیچ وقت نخواستم ببینیم تو لحظه‌ی ناراحتیم 

می‌خواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد 


دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد 

بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد 


از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد 

 

 

فاصله غرور شادمهر دوری انتقام

درگیر رویای توام

درگیر رویای توام .. من‌و دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت .. تو من‌و انتخاب کن

دلت از آرزوی من .. انگار بی‌خبر نبود
حتی تو تصمیمای من .. چشمات بی‌اثر نبود

خواستم بهت چیزی نگم .. تا با چشام خواهش کنم
درارو بستم روت تا .. احساس آرامش کنم

باور نمی‌کنم ولی .. انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری .. اصرار من بی‌فایدست

هر کاری می‌کنه دلم .. تا بغضمو پنهون کنه
چی می‌تونه فکر تو رو .. از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بذار .. یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه .. به کم قانعم نکن 

 

غرور عشق شادمهر رویا بغض

میشه خدارو حس کرد

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده

 

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده

 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره

 

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره


وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره

 

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره


ترسیده بودم از عشق، عاشق‌تر از همیشه

 

هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه


عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س


از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس


نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه

شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه
میشه خدا رو حس کرد

کنار سیب و رازقی .. نشسته عطر عاشقی


من از تبار خستگی .. بی‌خبر ازدلبستگی


عـاشقم

ابر شدم صدا شدی .. شاه شدم گدا شدی

شعر شدم قلم شدی .. عشق شدم تو غم شدی


لیلای من دریای من .. آسوده در رویای من


این لحظه در هوای تو .. گمشده در صدای تو


من عاشقم مجنون تو .. گمگشته در بارون تو


مجنون لیلی بی‌خبر .. در کوچه های در به در


مست و پریشون و خراب .. هر آرزو نقش بر آب


شاید که روزی عاقبت .. آروم بگیرد در دلت


کنار هر ستاره ای .. نشسته ابر پاره‌ای


من از تبار سادگی .. بی‌خبر از دلدادگی


عـاشقم


ماه شدم ابر شدی .. اشک شدم صبر شدی


برف شدم آب شدی .. قصه شدم خواب شدی


لیلای من دریای من .. آسوده در رویای من


این لحظه در هوای تو .. گمشده در صدای تو


من عاشقم مجنون تو .. گمگشته در بارون تو


مجنون لیلی بی‌خبر .. در کوچه‌های در به در


مست و پریشون و خراب .. هر آرزو نقش بر آب


شاید که روزی عاقبت .. آروم بگیرد در دلت



اسمم داره یادم میره

اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمی‌کنی
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمی‌کنی

دلتنگ‌تر میشم ولی نشنیده می‌گیری من‌و
هنوز همه حال تو رو از من فقط می‌پرسن‌و

با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت
اصلاً نمی‌خوام بشنوم که اشتبا گرفتمت

داشتن تو کوتاه بود .. اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه .. هیچ کس به غیر تو نبود

حقیقت‌و میدونی و ازم دفاع نمی‌کنی
کنار تو می‌میرم و تو اعتنا نمی‌کنی

مردم تو رو از چشم من امشب تماشا می‌کنن
فردا غریبه‌ها من‌و پیش تو پیدا می‌کنن

کاش اتفاقی رد بشی از کوچه‌های دلخوری
به روم نیارم که چقدر می‌خوام که از پیشم نری

هر بار با شنیدن صدای تو آروم شدم
حتی واسه‌ی رفتنت پیش همه محکوم شدم 

 

 

اسمم داره یادم میره

روزهای کودکی

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی.. 


آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
 

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
 

بالاترین نــقطه‌ى زمین،  شــانه‌های پـدر بــود 

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
 

تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
 

تنـها چیزی که می‌شکست،  اسباب‌بـازی‌هایم بـود 


و معنای خداحافـظ، تا فردا بود! 

 

دیگه باورم شده ندارمت

این سکوت و این هوا و این اتاق .. شب به شب به خاطرم میاردت 


توی این خونه هنوزم یه نفر .. نمیخواد باور کنه نداردت  

نمیخواد باور کنه تو این اتاق .. دیگه ما با هم نفس نمیکشیم
 

زیر لب یه عمر میگه با خودش .. ما که از همدیگه دست نمیکشیم  

به هوای روز برگشتن تو .. سر هر راهی نشونه میکشه
 

با تمام جاده های رو زمین .. رد پاتو سمت خونه میکشه  

من دارم هر روزمو بدون تو .. با تب یه خاطره سر میکنم
 

با خودم به جای تو حرف میزنم .. خودمو جای تو باور میکنم 

 

توی این خونه به غیر از تو کسی .. دلشو با من یکی نمیکنه
 

من یه دیوونم که جز خیال تو .. کسی با من زندگی نمیکنه  

تو سکوت بی هوای این اتاق .. شب به شب به خاطرم میارمت 


خودمم باور نمیکنم ولی .. دیگه باورم شده ندارمت 

 

نگاه و فریاد

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم  

 هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر  هم داد می‌کشند؟ 

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را  از دست می‌دهیم. 

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. 

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. 

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. 

  

خواب آخر

وقتی که خوابی نیمه شب، تو را نگاه می‌کنم 


زیبایی‌ات را با بهار گاه اشتباه می‌کنم 

از شرم سر انگشت من پیشانی‌ات تر می‌شود
 

عطر تنت می‌پیچد و دنیا معطر  می‌شود 

 

گیسوت تابی می‌خورد، می‌لغزد از بازوی تو
 

از شانه جاری می‌شود چون  آبشاری موی تو 

چون برگ گل در بسترم می‌گسترانی بوی خود
 

من را نوازش می‌کنی بر مهربان زانوی  خود 

آسیمه می‌خیزم ز خواب، تو نیستی اما دگر
 

ای عشق من بی من کجا؟ تنها نرو من را ببر 

من بی تو می‌میرم نرو، من بی تو می‌میرم بمان 


با من بمان زین پس دگر هر چه تو می‌گویی همان 

در خواب آخر عشق من در برگ گل پیچیدمت
 

می‌خوابم ای زیباترین در خواب شاید  دیدمت 

 

 

شاهکار بینش‌پژوه  

 

رهایی

در شاهراه زندگی ام خاموش و سرد و گم

  چون مرگ در تمامی این راه جاری ام

  خنجر کشید و تا ته قلبم فرو کنید

  شاید برون چکد ز دل این عشق فانی ام...

  ای کاش می شکست طلسم رهایی ام 

روز سبز من

   

 

 

   من چه سبزم امروز 

   و چه شاد و دل من در یایی 

   است 

   که در آن هر نفس آبزیان 

   روح شادی به تنم می تابد 

   من چه سبزم امروز 

   و چه خورشید دلم نورانی 

   و تن خسته و کوبیده من 

   شده یکپارچه آبی 

 

   من چه شادم امروز 

 

 

   که همه نقش اقاقی به  

   دلم تابیده 

 

   من نیازم امروز 

 

    وخدا در دلم بشنیده  

   که به دوران کبود دل من  

    رنگ امید و صفا بخیده  

    آری ای دوست  

    در این صبح سپید  

    همه ذرات وجودم ز هیاهوی صدای پرواز  

    هم چو شبنم به تنم   

    چسبیده 

 

    من چه سبزم امروز  

    و چه شاد و دل من دریایی 

    است  

   گویی امروز تمام غم ها  

     ز دلم بار سفر بربسته 

   و در این صبح سپید 

   گوش جان و دل من 

   می تراود هر دم 

   شوری از عشق و امید 

   من چه سبزم امروز 

   من چه شادم امروز  

   ودلم دریایی

 

   و تنم دریایی 

   من چه سبزم امروز...