شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

درد بی درمان

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند


هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند


ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم


هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند


با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!


موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟


مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است


هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند


اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا


چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند


عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند


درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

تو می‌مانی

نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید
و دستانی که در قلبی، نهال مهر می‌کارد


نمی‌خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی‌ها


نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است

تو می‌مانی
در آواز پرستوهای آزاد و رها
آن سوی هر دیوار


تو می‌خوانی

بهاران با ترنم‌های هر باران


تو می‌بینی

گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد
نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد
نسیم صبح،
عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد
و با امواج دریا
بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق



تو را با مرگ کاری نیست
تو، خاموشی نخواهی یافت


الهی روح زیبا در بدن داری
تو نامیرای جاویدی


تو در هر شعله می‌مانی

تو در هر کوچه باغ عاشقی
با مهر می‌خوانی
و آواز تو را
حتی سکوتت را
لبان مردمان شهر، می‌بوسد


دوباره عشق می‌جوشد

تو چون نوری
سیاهی می‌رود،
اما تو می‌مانی..


بی حضور تو

در انتظار توام 
در چنان هوایی بیا 
که گریز از تو ممکن نباشد 
.. 

تو 
تمام تنهایی‌هایم را 
از من گرفته‌ای 

خیابان‌ها 
بی حضور تو 
راه‌های آشکار 
جهنم‌اند