میخواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطهى زمین، شــانههای پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـیام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباببـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
این سکوت و این هوا و این اتاق .. شب به شب به خاطرم میاردت
توی این خونه هنوزم یه نفر .. نمیخواد باور کنه نداردت
نمیخواد باور کنه تو این اتاق .. دیگه ما با هم نفس نمیکشیم
زیر لب یه عمر میگه با خودش .. ما که از همدیگه دست نمیکشیم
به هوای روز برگشتن تو .. سر هر راهی نشونه میکشه
با تمام جاده های رو زمین .. رد پاتو سمت خونه میکشه
من دارم هر روزمو بدون تو .. با تب یه خاطره سر میکنم
با خودم به جای تو حرف میزنم .. خودمو جای تو باور میکنم
توی این خونه به غیر از تو کسی .. دلشو با من یکی نمیکنه
من یه دیوونم که جز خیال تو .. کسی با من زندگی نمیکنه
تو سکوت بی هوای این اتاق .. شب به شب به خاطرم میارمت
خودمم باور نمیکنم ولی .. دیگه باورم شده ندارمت
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم
هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
وقتی که خوابی نیمه شب، تو را نگاه میکنم
زیباییات را با بهار گاه اشتباه میکنم
از شرم سر انگشت من پیشانیات تر میشود
عطر تنت میپیچد و دنیا معطر میشود
گیسوت تابی میخورد، میلغزد از بازوی تو
از شانه جاری میشود چون آبشاری موی تو
چون برگ گل در بسترم میگسترانی بوی خود
من را نوازش میکنی بر مهربان زانوی خود
آسیمه میخیزم ز خواب، تو نیستی اما دگر
ای عشق من بی من کجا؟ تنها نرو من را ببر
من بی تو میمیرم نرو، من بی تو میمیرم بمان
با من بمان زین پس دگر هر چه تو میگویی همان
در خواب آخر عشق من در برگ گل پیچیدمت
میخوابم ای زیباترین در خواب شاید دیدمت
شاهکار بینشپژوه
در شاهراه زندگی ام خاموش و سرد و گم
چون مرگ در تمامی این راه جاری ام
خنجر کشید و تا ته قلبم فرو کنید
شاید برون چکد ز دل این عشق فانی ام...
ای کاش می شکست طلسم رهایی ام
است
که در آن هر نفس آبزیان
روح شادی به تنم می تابد
من چه سبزم امروز
و چه خورشید دلم نورانی
و تن خسته و کوبیده من
شده یکپارچه آبی
که همه نقش اقاقی به
دلم تابیده
من نیازم امروز
وخدا در دلم بشنیده
که به دوران کبود دل من
رنگ امید و صفا بخیده
آری ای دوست
در این صبح سپید
همه ذرات وجودم ز هیاهوی صدای پرواز
هم چو شبنم به تنم
چسبیده
من چه سبزم امروز
و چه شاد و دل من دریایی
است
گویی امروز تمام غم ها
ز دلم بار سفر بربسته
و در این صبح سپید
گوش جان و دل من
می تراود هر دم
شوری از عشق و امید
من چه سبزم امروز
من چه شادم امروز
ودلم دریایی
و تنم دریایی
من چه سبزم امروز...
جهانی باش و جهانی فکر کن! راز جهانی شدن، گذشتن از روزمرگی هاست.
گذشتن از بیهوده ها و چیزهای بی ارزش است و اندیشیدن به افق های تازه.
راز جهانی شدن در این است که تو دنیایت را بزرگتر کنی... جهانی شدن یعنی
اینکه تو، انسان هستی فراتر از شغل و مقامت. فراتر از آدرس خانه و میزان
دارایی هایت. دنیا به خانه تو و همسایه دیوار به دیوارت خلاصه نمی شود. دنیا
بزرگتر وفراتر از این است که تاکنون می اندیشی. جهانی شدن را آغاز کن تا از
پوچ نگری ها رها شوی! جهانی شدن یعنی که تو تنها نیستی. یعنی تو که به
جهانِ هستی متصلی!
یعنی سلول های بدن تو با همه جهان در ارتباط است!
به ستاره ها فکر کن ! وبزرگ بیندیش! بگذار تا افکارت رشد کند.
اجازه نده انسان های حقیر و ناچیز تو را به سوی خشم بکشاند، ناچیزها را رها
کن . بزرگ شوجهانی شو! آنگاه دیگر از دروغ و بدگویی لذت نمی بری! هرگز
حسادت نمیکنی، هیچ کینه ای به دل نمی گیری! هیچ گاه در زندگی خصوصی مردم
تجسس نمی کنی! جهانی شو!
تا برای یک لقمه نان، بیشتر، سر کسی کلاه نگذاری! جهانی شو!
تا بدون هیچ چشم داشتی به همه موجودات زنده کمک کنی! جهانی شو! تا از یک بعدی خارج شوی!
آنگاه در همه لحظات زندگی ات خدارا لمس می کنی!
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:" دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود، درگذشت.مراسم تشییع جنازه فردا ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود."
در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود.همه از خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت شده بودند اما د عین حال کنجکاو بودند بدانند کس که مانع پیشرفت آنها شد، چه کسی بوده است.
فردا صبح همه کارمندان ساعت 10 به سالن اجتماعات رفتند. رفته فته جمعیت زیاد شد صدای پچ پچ در سالن پیچیده بود. همه باهم گفتند: "این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره شده بود؟خوب شد که مُرد!" در همان حال نیز فکرهای رنگارنگی از موفقیت ها و کارهای نکرده به ذهنشان می آمد و خوشحال تر می شدند.
کارمندان در صفی قرار گرفتند تا یکی یکی برای ادای احترام به کنار تابوت روند ولی قتی به درونن تابوت نگاه می کردند، ناگهان خشکشان می زد زبانشان بند می آمد. درون تابوت آیینه ای بود که هرکس، به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیزدرون تابوت بود:
"تنها یک نفر می تواند مانع پیشرفت و رشد شما شود و او نیز کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول و به خودتان کمک کنید. زندگی شما با تغییر رییس، دوستان، والدین، شریک زندگی یا محل کارتان دست خوش تغییر نمی شود، زندگی شما فقط وقتی تغییر می کند که شما باورهای نادرست و محدود کننده خود را کنار بگذارید."
دارم حس میکنم بی تو چقد خالی شده دنیام /
یه لحظه جای من باش و ببین بی تو چقد تنهام /
نگو قسمت همین بوده /
نگو تقصیر تقدیره /
چرا اون لحظه های خوب /
داره از یاد تو میره /
سکوت من یه فریاده /
واسه قلبی که خاموشه /
تو این دل خستگی یادت /
هنوز با من هم آغوشه /
تو این شبهای دلتنگی /
من از دنیا گریزونم /
تو نیستی و نمیدونی /
منه عاشق پریشونم /
کدوم جاده کدوم رویا /
نشونی از تو میدونه /
آخه نبض دل خستم /
فقط باتو غزل خونه /
نمیشه بی تو عاشق بود /
نمیشه دل برید ازتو /
به تنهایی من برگرد /
بذار تازه بشن از نو
این جا باهم ایستاده ایم،
ملبس به رنج هامان،
بدن هایمان پوشیده از زخم
جراحاتی است که نطلبیده بودیم شان
یا سزاوارشان نبوده ایم.
اکنون چه؟
نمی توانیم به عقب بازگردیم و زندگی مان را دوباره از سر گیریم.
نمی توانیم معصومیت هایی را که از دست دادیم شان، دوباره بدست آوریم.
یا غم هایی را که احساس کردیم به شادی و خوشی مبدل سازیم.
اما می توانیم از همین جا ادامه دهیم، پس بیا آغاز کنیم.
دستانت را به سویم آور،
چشمانت را ببند.
بگذار اندوه برود،
چراکه به دیروز تعلق دارد،
و بیا ادامه دهیم.
زمین سخت زیر پاهایمان است.
و خورشید بر صورت مان گرم می تابد فرشته آسمانی نظاره گر جهد و تلاش مان
بدان که لبخند می زند،
و برای مان توان و قدرت می فرستد.
دوستان من، نمی توانیم بمانیم و به عقب بنگریم،
مبادا قدم هایمان متزلزل شوند.
باید به جلو نگاه کنیم،
و به راه رفتن ادامه دهیم،
محکم باش و مگذار از توان بیفتی،
تنها نمی روی،
من نیز تنها قدم برنمی دارم.
از روزی که به تو آموخته اند،
بیماری "عشق" از "وبا" خطرناک تر است...
احساسم را با آب معدنی شستشو می شویم
و قلبم را روزی سه بار،
ضدعفونی می کنم!
پس جای نگرانی نیست!!!
نیمی از عمرم را در سفر بوده ام.
درست لحظه ای که احساس میکنی
دلت تنگ نمی شود،
می فهمی که بزرگ ترین دروغ را
به خودت گفته ای!!!
من آواره ترین مرد دنیا بودم
وتو گفتی که میخواهی سرزمینم باشی.
وعده هایت شیرینت آن چنان در من اثر کرد...
که حالا مجبوری،
سرنگ انسولینم باشی!!!
اگه نبینمت بگذری از دلم دردای قلبمو دیگه به کی بگم
عاشق من بمون من به تو دلخوشم
اگه نبینمت خودمو می کشم
اگه نبینمت قلبم می گیره نباشی هوای این جا دلگیره
نگو این قصه به آخر رسیده حتی فکر نبودت آزارم میده
وقتی تو با منی با من حرف می زنی دیگه از زندگی چیزی نمی خوام
روزی هزار دفعه اگه نبینمت حس می کنم که تو نیستی و تنهام
اگه می گم که تو باشی،اگه می گم نمی تونم
واسه اینه که عشقت شده تمام عمرم و جونم
ادامه مطلب ...
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!!
من به دنبال کسی می گردم که دلش چون یاس است
چشم هایش به صفای گل سرخ
دستهایش پلی از احساس است
من به دنبال کسی می گردم که سرانجام نگاهش آبیست
سینه اش داغ شقایق دارد
آسمان دل او مهتابیست
من به دنبال کسی می گردم در قنوت چشم های غم زده
در حریر خاطرات کودکی
در سکوتی سربی ماتم زده
من دنبال کسی می گردم در غروب غربت آینه ها
درطلسم غصه های شاپرک
در تمام عقده ها و کینه ها
من به دنبال کسی می گردم عاشق بال کبوتر باشد
دستهای او چنان پروانه ای
روی گلهای معطر باشد
من به دنبال کسی می گردم موج در دریای عمرش بی قرار
اشکها در چشم او چون آینه
عشق او تنها عبور از انتظار
تقدیم به دوستان عزیزم: دریا جان و محسن(صالح) جان