شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست
شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

گنجینه

شب، در آن جنگل ساکت سرد

 

برف و تاریکی و سوز و سرما

 

باد یخ بسته هنگامه می کرد

 

بسته برف و سیاهی ره ما

 

با رفیقی در آن تیره جنگل

 

راه گم کرده بودیم و، در دل

 

حسرت آتش سرخ منقل

 

آتشی بود جانسوز بر دل

 

راستی، بود این همدم من

 

پهلوانی بسان تهمتن

 

قهرمانی جسور و قوی تن

 

سینه پولاد و بازو چو آهن

 

منکر عشق و شوریدگی ها

 

بی خیال از غم زندگانی

 

دل در آن سینه چون سنگ خارا

 

غافل از کیمیای جوانی

 

من جوانی پریشان و عاشق

 

سخت شوریده، دلداده، شاعر

 

زندگی در هم و نا موافق

 

زنج و غم دیده، آشفته خاطر

 

او، همه قدرت و پهلوانی

 

من، همه عشق و شوریدگی ها

 

من شده پیر اندر جوانی

 

او از این بی خیالی توانا

 

باد یخ بسته هنگامه می کرد

 

ما خزیده پناه درختی

 

شب، در آن جنگل ساکت سرد

 

خورده بودیم سرمای سختی

 

آن قوی پنجه، از سوز سرما

 

عاقبت گشت بی حال و مدهوش

 

من در اندیشه ی آن دلارا

 

کرده سرما و دنیا فراموش

 

آتش عشق آن یار زیبا

 

شعله ور بود در سینه ی من

 

تا رهانید جانم ز سرما

 

جاودان باد گنجینه ی من! 

 

 

 

( فریدون مشیری)

The Aliens

 

you may not believe it
but there are people
who go through life with
very little friction of distress.they dress well, sleep well.they are contented with their family
life.they are undisturbed
and often feel
very good.and when they die
it is an easy death, usually in their
sleep.
you may not believe
it but such people do exist.
but i am not one of

them.oh no, I am not one of them,I am not even near
to being
one of
them.but they
are there
and I am
here.

 

نا هنجار

شاید باور نکنی  
آدم­هائی هستند که
بی­تماس با  اندوه
روزگار می­گذرانند
 خوب می­پوشند
خوب می­خوابند
از زندگی خانوادگیشان راضی­اند.
بی­سرخرند
و اغلب خیلی سرحال.

و وقتی می­میرند،
به مرگ راحتی می­میرند؛
معمولا در خواب.

شاید باور نکنی
اما چنین آدم­هائی
وجود دارند.
من، اما
یکی از آن­ها نیستم.
آه نه، یکی از آن­ها نیستم.
هیچ قرابتی
با آن­ها ندارم
اما هستند آن­ها               
                   آنجا،

و من
اینجا.

 شاعر: چارلز بوکوفسکی
ترجمه: ط . ج

پایان

  

کاش می دانستم

پایان را

که از آغاز، دگر

به پایان نمی اندیشیدم

زیرا که دیگر آغازی نبود

به امید پایانی خوش...

 

فقط ای کاش می دانستم

نقطه ی پایان امیدم را

که اگر اینچنین بود

پایان می یافت

هر آغازی

و آغاز می شد

پایان من.

Sweet Death

قواعد زندگی خارج از درک ما هستن. شاید به این خاطر که اصلا وجود دارن، و یا اینکه انقدر زیاد و پیچیدن که هر چقدر هم که بزرگ باشیم به این راحتی ها نمیتونیم بهشون مسلط بشیم. اما هر چی که هست دست ما نیست. نمونش هم همین مرگ. یکی با خدا تا هوادار و دعا گو هنوز به پیری نرسیده میمره و یکی دیگه که یه دنیا مرگشو میخوان تا شونصد سالگی زنده میمونه و به ریش مخالفاش میخنده. این وسط به هر چیزی که معتقد باشیم و یا به هر چیزی هم که بی اعتقاد باشیم، به نظرم فکر کردن به اتقافات طبیعی دنیا برای پیدا کردن دلیلشون کار بیهوده ای هست و تا حدی هم خودآزاریه. این که بگردیم دنبال دلیل اینکه مثلا چرا من و جنتی هنوز زنده ایم و آقای الف و خانم ب با هزار تا آرزو یهو افتادن مردن، ما رو به هیچ جا نمیرسونه. پیدا کردن قواعد این بازی پیچیده ناممکنه و قواعدی هم که از روی  اسقرا ابداعشون کردیم، معمولا انقدر اشکال داره که بیشتر از مفید بودن سر در گم کننده و گاهی خنده آور هستن. در هر حال خواستم بگم تو همچین حس و حالی بودم که بعد از مدتها قریحه ی درب و داغون شعریمون دوباره تپ تپ کنان برای مدت کوتاهی شروع به کار کرد و چند خط داد بیرون. حالا اسمش شعره یا نه خداییش خودمم نمیدونم. هر چی هست تو ادامه ی مطلبه. خواستین یه سری بهش بزنین.

Sweet death

Oh! Sweet death

Come to me

Just come for me

I'm tired of living

I'm TIERED of living

Just come for me

You took millions

And another before

But why not me...

Just come for me

There were happy ones

There were loved ones

They had plans

They had dreams

They needed life

Not touch of you

But I'm empty

And I need you

So why not me?

Just come for me

Please come to me