شب، در آن جنگل ساکت سرد
برف و تاریکی و سوز و سرما
باد یخ بسته هنگامه می کرد
بسته برف و سیاهی ره ما
با رفیقی در آن تیره جنگل
راه گم کرده بودیم و، در دل
حسرت آتش سرخ منقل
آتشی بود جانسوز بر دل
راستی، بود این همدم من
پهلوانی بسان تهمتن
قهرمانی جسور و قوی تن
سینه پولاد و بازو چو آهن
منکر عشق و شوریدگی ها
بی خیال از غم زندگانی
دل در آن سینه چون سنگ خارا
غافل از کیمیای جوانی
من جوانی پریشان و عاشق
سخت شوریده، دلداده، شاعر
زندگی در هم و نا موافق
زنج و غم دیده، آشفته خاطر
او، همه قدرت و پهلوانی
من، همه عشق و شوریدگی ها
من شده پیر اندر جوانی
او از این بی خیالی توانا
باد یخ بسته هنگامه می کرد
ما خزیده پناه درختی
شب، در آن جنگل ساکت سرد
خورده بودیم سرمای سختی
آن قوی پنجه، از سوز سرما
عاقبت گشت بی حال و مدهوش
من در اندیشه ی آن دلارا
کرده سرما و دنیا فراموش
آتش عشق آن یار زیبا
شعله ور بود در سینه ی من
تا رهانید جانم ز سرما
جاودان باد گنجینه ی من!
( فریدون مشیری)
you may not believe it
but there are people
who go through life with
very little friction of distress.they dress well, sleep well.they are contented with their family
life.they are undisturbed
and often feel
very good.and when they die
it is an easy death, usually in their
sleep.
you may not believe it but such people do exist.
but i am not one of
them.oh no, I am not one of them,I am not even near
to being
one of
them.but they
are there
and I am
here.
نا هنجار
شاید باور نکنی
آدمهائی هستند که
بیتماس با اندوه
روزگار میگذرانند
خوب میپوشند
خوب میخوابند
از زندگی خانوادگیشان راضیاند.
بیسرخرند
و اغلب خیلی سرحال.
و وقتی میمیرند،
به مرگ راحتی میمیرند؛
معمولا در خواب.
شاید باور نکنی
اما چنین آدمهائی
وجود دارند.
من، اما
یکی از آنها نیستم.
آه نه، یکی از آنها نیستم.
هیچ قرابتی
با آنها ندارم
اما هستند آنها
آنجا،
و من
اینجا.
شاعر: چارلز بوکوفسکی
ترجمه: ط . ج
کاش می دانستم
پایان را
که از آغاز، دگر
به پایان نمی اندیشیدم
زیرا که دیگر آغازی نبود
به امید پایانی خوش...
فقط ای کاش می دانستم
نقطه ی پایان امیدم را
که اگر اینچنین بود
پایان می یافت
هر آغازی
و آغاز می شد
پایان من.
قواعد زندگی خارج از درک ما هستن. شاید به این خاطر که اصلا وجود دارن، و یا اینکه انقدر زیاد و پیچیدن که هر چقدر هم که بزرگ باشیم به این راحتی ها نمیتونیم بهشون مسلط بشیم. اما هر چی که هست دست ما نیست. نمونش هم همین مرگ. یکی با خدا تا هوادار و دعا گو هنوز به پیری نرسیده میمره و یکی دیگه که یه دنیا مرگشو میخوان تا شونصد سالگی زنده میمونه و به ریش مخالفاش میخنده. این وسط به هر چیزی که معتقد باشیم و یا به هر چیزی هم که بی اعتقاد باشیم، به نظرم فکر کردن به اتقافات طبیعی دنیا برای پیدا کردن دلیلشون کار بیهوده ای هست و تا حدی هم خودآزاریه. این که بگردیم دنبال دلیل اینکه مثلا چرا من و جنتی هنوز زنده ایم و آقای الف و خانم ب با هزار تا آرزو یهو افتادن مردن، ما رو به هیچ جا نمیرسونه. پیدا کردن قواعد این بازی پیچیده ناممکنه و قواعدی هم که از روی اسقرا ابداعشون کردیم، معمولا انقدر اشکال داره که بیشتر از مفید بودن سر در گم کننده و گاهی خنده آور هستن. در هر حال خواستم بگم تو همچین حس و حالی بودم که بعد از مدتها قریحه ی درب و داغون شعریمون دوباره تپ تپ کنان برای مدت کوتاهی شروع به کار کرد و چند خط داد بیرون. حالا اسمش شعره یا نه خداییش خودمم نمیدونم. هر چی هست تو ادامه ی مطلبه. خواستین یه سری بهش بزنین.
Sweet death
Oh! Sweet death
Come to me
Just come for me
I'm tired of living
I'm TIERED of living
Just come for me
You took millions
And another before
But why not me...
Just come for me
There were happy ones
There were loved ones
They had plans
They had dreams
They needed life
Not touch of you
But I'm empty
And I need you
So why not me?
Just come for me
Please come to me