شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست
شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست

گنجینه

شب، در آن جنگل ساکت سرد

 

برف و تاریکی و سوز و سرما

 

باد یخ بسته هنگامه می کرد

 

بسته برف و سیاهی ره ما

 

با رفیقی در آن تیره جنگل

 

راه گم کرده بودیم و، در دل

 

حسرت آتش سرخ منقل

 

آتشی بود جانسوز بر دل

 

راستی، بود این همدم من

 

پهلوانی بسان تهمتن

 

قهرمانی جسور و قوی تن

 

سینه پولاد و بازو چو آهن

 

منکر عشق و شوریدگی ها

 

بی خیال از غم زندگانی

 

دل در آن سینه چون سنگ خارا

 

غافل از کیمیای جوانی

 

من جوانی پریشان و عاشق

 

سخت شوریده، دلداده، شاعر

 

زندگی در هم و نا موافق

 

زنج و غم دیده، آشفته خاطر

 

او، همه قدرت و پهلوانی

 

من، همه عشق و شوریدگی ها

 

من شده پیر اندر جوانی

 

او از این بی خیالی توانا

 

باد یخ بسته هنگامه می کرد

 

ما خزیده پناه درختی

 

شب، در آن جنگل ساکت سرد

 

خورده بودیم سرمای سختی

 

آن قوی پنجه، از سوز سرما

 

عاقبت گشت بی حال و مدهوش

 

من در اندیشه ی آن دلارا

 

کرده سرما و دنیا فراموش

 

آتش عشق آن یار زیبا

 

شعله ور بود در سینه ی من

 

تا رهانید جانم ز سرما

 

جاودان باد گنجینه ی من! 

 

 

 

( فریدون مشیری)

نظرات 1 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:14 http://www.alone-man.blogsky.com/

سلام وب قشنگی داری . مطالبت هم جالبه . قالب وبلاگت هم خیلی عالیه .بازم بمن سر بزن
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد